به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید