هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید