به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید