روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید