و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند