بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...