آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند