صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید