مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست