این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟