ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست