او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست