مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست