او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد