دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید