روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید