داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت