او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد