او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی