درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت