ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم