ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد