داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده