داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود