او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت