تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد