ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم