او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ