او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد