او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد