او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی