او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم