او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد