او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده