او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد