او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...