او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است