سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند