او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن