سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد