غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد