اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه، آن شور دلبخواه بیفتد
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده میخواهد
حریفی پاکباز و امتحان پسداده میخواهد
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست