ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده