سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را