تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست