ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟