دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود