دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است