او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟