یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!